خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
تاريخ : سه شنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۵آرشا از وقتی بدنیا اومد شد یه معضل!!!بیش از حد شیطون بود و رو مخ.فکر میکردیم بزرگتر میشه بهتر میشه.نشد.بحران ۳سالگیش پدرمونو به مدت یک سال در آورد و کلاهمیشه یه مشکلی داشت.پیگیری هم کردیم ولی اینبچه ذاتش نا آرومه.شاید مثل خودم با این تفاوت کهمن با کسی کاری نداشتم و شیطون بودم ولی آرشا بقیهرو اذیت هم میکنه و شیطونه.این سفر هم مثل سفرقبلی شد و بیشتر اذیت شدیم.هر چند خوش گذشتولی اون آرامش نبود.الانم سر غدا خوردن و مشقنوشتن و رفتار با کوچیکه و مریضی های زیادش دارهآزارمون میده!!!عجیبه این بچه.به شدت باهوشدوست داشتنی و شیطون ولی رو مخ!!! ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 65 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1402 ساعت: 16:36

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۶ساعت ۱ بامدادهمه خوابیدن و من طبق معمول بیدارم.حوصله بازی کردن و مطالعه و فیلم دیدن هم ندارم.الکی گوشی دستم گرفتم اینور اونور صفحات مجازیرو ورق میزنم.بی نتیجه.امروز بابت حقوق فروشنده ی پایین تقریبا ۱ ساعتیباهاش بحث کردم و آخرش نفهمیدم چی شد.مبلغی کهمیگه خیلی بالاست و از طرفی دلم نمیخواد از دستشبدم چون فروشنده ی خوبیه و حقیقتا حوصله گشتندنبال فروشنده و یا خودم در مغازه رفتن رو ندارم.فکر کنم فعلا برای دو ماه پیش رو فعلا وایمیستهدختریه که خیلی حریفه و گرگه ولی توی بحث و منطقحریفه من نمیشه.داشتم نگاه میکردم به گذشته.من همیشه مینوشتممدتها دفتر خاطرات داشتم و بعدش نزدیک به ۱۵ سالهکه اینجا مینویسم و چقدر دغدغه هام عوض شدنیه زمانی فقط دنبال بازی بودم یه زمانی نگران تحصیلبعد دنبال کار مناسب بعد گرفتار معنویات و کلی چرابعد ازدواج و الان بچه ها!!!چقدر عجیبیم ما آدما!!!چقدر عوض میشیمچقدر پخته میشیم.کاش عاقل تر بودیم.... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1402 ساعت: 16:36

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۲/۰۷بچه دوباره تب کردهدیشب هم دیر خوابیدم.آخرین قسمت پوست شیر رو دیشب دیدم.قشنگ بودانتقام باعث میشه آدم زنده بمونه و وقتی انتقاممیگیری دیگه چیزی برای زنده موندن نداری.مثل نعیمامروز صبح صبونه نخورده اومدم برای ویترین مغازهبالا.فروشنده هام دخترای خوبین بی حاشین و با حیاویترین رو زدیم یه املت سفارش دادم یه چایی هم دمکردم و نشستم تو مغازه.....همین..... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 7 ارديبهشت 1402 ساعت: 16:36

تاريخ : چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۳۰به وقت یکی از آخرین روزهای فروردیننشستم توی مغازه...بی حوصله...حوصلم سر رفته.برای خودم چای دم کردم و سه تا چایبا طعم زعفران و هل نوشیدم!!موزیک گذاشتم و دارمتو نت میچرخم....بازار خراب....پر از مشتری های خل.منم حس ندارم....خیلی وقته یه قسمتی از وجودم کهخیلی پر از حس بود از کار افتاده فکر کنم....خودم رو بستم به کار و استرس و نتیجش این شد کهتفکر و تجزیه و تحلیل ، در من به پایین ترین میزانخودش در ۴ دهه ی اخیر رسیده است....این آمار محسنات و ضعف های زیادی داره....ولی فعلا خوبم.با اینکه الان حوصلم سر رفته....با اینکه تکرار با من عجین شده...با اینکه حسم پریده ،سفر کرده ولی بازم خوبم.باید خوب بمونم....من یکپدرم....وظیفه دارم.مسولیت دارم باید الگو باشم بایدبا پسرام رفیق باشم باید تمام تلاشم رو بکنم بلاهاییکه سر من اومده سر اونا نیاد.....باید بفهمن پدر دارنباید درک کنن یکی هست مثل کوه پشتشونه تو هرشرایطی...باید بدونن و خیالشون راحت باشه... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 65 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1402 ساعت: 20:52

تاريخ : پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۱/۳۱بالاخره طلسم شکست و اومدیم شمالحقیقتا ترافیک تحملش برام خیلی سخت شده‌یا بهتر بگم غیر قابل تحمل شده.عید هم بیشتر به خاطر ترافیک نرفتیم شمال.همیشهتایم اومدن دست خودمون بود ولی از وقتی آرشا میرهمدرسه باید تو تعطیلات بیایم که قیامته.دیشب ساعتیازده راه افتادیم و ۳ رسیدیم.خیلی ترافیک نبود جزیکی دو جا و شانس آوردیم که بیشتر علاف نشدیم. ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 70 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1402 ساعت: 20:52

تاريخ : جمعه ۱۴۰۲/۰۲/۰۱از اون جنون چه خبر؟؟؟همین یک مصرع میتونه عمق وجود آدم روآتیش بزنه و برگردونه به خودت...از اون جنون چه خبر؟؟؟چی شد؟اون همه جنون و شیدایی کجا رفت؟چطور محو شد؟چطور همه چیز انقدر سریع گذشت ؟دیروز داشتم به فروشندم میگفتم که نفهمیدم چی شدیهو زندگی انقدر جدی شد......داشتم زندگی میکردم کهیهو همه چیز از حالت فان و شوخی و خنده تبدیل شدبه جدی....جدیه جدی..... ارسال توسط رابین خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 61 تاريخ : جمعه 1 ارديبهشت 1402 ساعت: 20:52